عروسی نامه
سلام پنجشنبه شب عروسی دایی سجاد بود تو روستای زنش آبکنه. صبح پنجشنبه اول صبح بیدار شدم هرچی مامان گفت بخواب تا شب بتونی بیدار بمونی گوش ندادم پارسا هم بیدار شد دیگه بعدش ارمغان اومد و ما کلی تو خونه و حیاط آتیش سوزوندیم. دیگه ساعت یک پارسا از خستگی خوابش برد مامان قبلش دوشش داد و لباس مهمونی تنش کرد و خوابید. منم بعد از ناهار یه دوش گرفتم و لباس سیبی که مال بچگی مامان بود و خیلی خوشگل و نو بود پوشیدم. قرار بود اولش که 4 راه بیافتیم که مامان جون زنگ زد گفت شده 5 مامان هم گفت یه چرت بخواب دیگه بزور خوابیدم. بیدار که شدم راه افتادیم سمت خونه مامان جون دایی عبداله اینا هم با دوتا ماشین با ما و ماشین دایی حدود 5 راه افتادیم روال سابق من ...